زندگی من من در تابستان سال ۱۸۸۰ ميلادی در ايالت «آلاباما» متولّد شدم. تا هنگام ناخوشی که مرا از بينايی و شنوايی محروم کرد، در خانهی کوچکی زندگی میکردم که ديوار های آن از شاخه های عشقه و گل سرخ و پيچک پوشيده بود. ابتدای زندگی من مانند ديگران بسيار ساده بوده است. در شش ماهگی میتوانستهام با لکنت زبان بگويم : «حال شما». يک ساله بودم که به راه افتادم امّا آن روزهای خوش ديری نپاييد. بهاری زود گذر، تابستانی پر ازگل و ميوه و خزانی زرّين به سرعت سپری شدند. سپس در زمستانی ملال انگيز همان ناخوشی که چشمان و گوشهای مرا بست، فرا رسيد و مرا در عالم بی خبری طفل نوزادی قرار داد. پس از بهبود، هيچ کس - حتّی پزشک - نمیدانست که من ديگر نه میتوانم ببينم و نه میتوانم بشنوم. تدريجاً به سکوت و ظلمتی که مرا فرا گرفته بود، عادت کردم و فراموش کردم که دنيای ديگری هم هست. يادم نيست که در ماه های اوّل بعد از ناخوشی چه وقايعی رخ داد؛ فقط میدانم که دستهايم همه چيز را حس میکرد و هر حرکتی را میديد. احساس میکردم که برای گفت و گو با ديگران محتاج وسيله ای هستم و به اين منظور، اشارههايی به کار میبردم ولی فهميده بودم که ديگران مانند من با اشاره حرف نمیزنند، بلکه با دهانشان تکّلم میکنند. گاهی لبهای ايشان را هنگام حرف زدن لمس میکردم امّا چيزی نمیفهميدم. لبهايم را بيهوده میجنباندم و ديوانهوار با سر و دست اشاره میکردم. اين کار گاهی مرا بسيار خشمگين میکرد و آن قدر فرياد میکشيدم و لگد میزدم که از حال میرفتم. والدينم سخت مغموم بودند؛ زيرا ترديد داشتند که من قابل تعليم و تربيت باشم. از طرف ديگر، خانهی ما هم از مدارس نابينايان يا لالها بسيار دور بود. سر انجام معلّم شايسته ای برای من پيدا کردند. مهمترين روز زندگی من که هميشه آن را به ياد دارم، روزی است که معّلم نزد من آمد. اين روز سه ماه پيش از جشن هفت سالگی ام بود. بامداد روز بعد معلّمم مرا به اتاقش برد و عروسکی به من داد. پس از آن که مدتّی با اين عروسک بازی کردم، او کلمهی «عروسک» را در دستم هجّی کرد و من که ازِ اين بازی خوشم آمده بود کوشش کردم از وی تقليد کنم. وقتی موفّق شدم حروف را درست با انگشتان هجّی کنم، از شادی و غروری کودکانه به هيجان آمدم. روزهای بعد از همين طريق لغات بسياری را ياد گرفتم. روزی معلّم مرا به گردش برد و دستم را زير شير آب قرار داد. همان طور که مايع خنک روی دستم میريخت، کلمهی «آب» را روی دست ديگرم هجّی کرد. از آن هنگام حس کردم که از تاريکی و بی خبری بيرون آمدهام و رفته رفته همه چيز را در روشنايی خاصّی میبينم. چون بهار فرا میرسيد معلّم دستم را میگرفت و به سوی مزارع میبرد و روی علفهای گرم، درس خود را دربارهی طبيعت آغاز میکرد. من میآموختم که چگونه پرندگان از مواهب طبيعت برخوردار میشوند و خورشيد و باران چگونه درختان را میرويانند. به اين ترتيب، کم کم کليد زبان را در دست گرفتم و آن را با اشتياق به کار انداختم. هر چه بر معلوماتم افزوده میشد، و هر چه بيشتر لغت میآموختم دامنهی کنجکاوی و تحقيقاتم وسيعتر میگشت. معلّم جمله ها را در دستم هجّی میکرد و در شناختن اشيا کمکم میکرد. اين جريان چندين سال ادامه داشت:زيرا طفل کر و لال يا نابينا به سختی میتواند مفاهيم مختلف را از سخن ديگران دريابد. حال حدس بزنيد که برای طفلی که هم کر و لال و هم نابيناست، اين اشکال تا چه حدّ است. چنين کودکی نه میتواند آهنگ صدا را تشخيص بدهد و نه میتواند حالات چهرهی گوينده را ببيند. قدم دوم تحصيلات من خواندن بود. همين که توانستم چند لغت را هجّی کنم. معلّم کارتهايی به من داد که با حروف برجسته کلمههايی بر آنها نوشته شده بود. لوحی داشتم که بر آن میتوانستم به کمک حروف جملات کوتاهی را کنار هم بچينم. هيچ چيز به اندازهی اين بازی مرا شاد نمیکرد. پس از آن کتاب قرائت ابتدايی را گرفتم و به دنبال لغتهای آشنا گشتم. از اين کار لذّت میبردم. معلّم استعداد خاصّی در آموزش نابينايان داشت. هرگز با پرسشهای خشک خود، مرا خسته نمیکرد. بلکه مطالب علمی را نيز آهسته آهسته در نظرم زنده و حقيقی میساخت. کلاس درس ما بيشتر در هوای آزاد بود و درختان، گلها، ميوه، شبنم، باد، باران، آفتاب، پرندگان همه موضوعات جالبی برای درس من بودند. واقعهی مهّمی که در هشت سالگی برايم پيش آمد مسافرتم به «بوستون» بود. ديگر من آن طفل بدخو و بی قراری نبودم که از همه متوقّع باشم که سرم را گرم کنند. در قطار کنار معلّمم آرام مینشستم و منتظر میماندم تا آن چه را از پنجرهی قطار میبيند، برايم شرح دهد. در شهر بوستون به مدرسهی نابينايان رفتم و بسيار زود با اطفال آن جا آشنا شدم و چه قدر لذّت بردم وقتی دريافتم که الفبای آنها عيناً مانند الفبای من است. کودکان نابينا آن قدر شاد و راضی بودند، که من درد خود را در لذّت مصاحبت آنان از ياد بردم. در ده سالگی حرف زدن را آموختم. قبلاً صداهايی از خود در میآوردم. امّا مصمّم شدم که سخن گفتن را بياموزم؛ معلّم تازه ای برايم آوردند. روش اين معلّم آن بود که دستم را به نرمی روی صورت خود میکشيد و میگذاشت که حرکات و وضع زبان و لبهايش را هنگام سخن گفتن احساس کنم. هرگز شادی و لذّتی را که از گفتن اوّلين جمله به من دست داد، فراموش نمیکنم. اين جمله اين بود : «هوا گرم است. » بدين طريق در زندان خاموشی من شکسته شد امّا نبايد تصّور شود که در مدّت کم توانستم مکالمه کنم. سالها شب و روز کوشيدم و هميشه به کمک معلّم نيازمند بودم. گاهی در ميان تحصيلاتم به سفر میپرداختم. يک بار به ديدن آبشار نياگارا رفتم. شايد هيچ کس باور نکند که من تا چه حدّ زيبايیهای آبشار را احساس کردهام. بار ديگر به اتفّاق الکساندر گراهام بل و معلّمم به نمايشگاه بينالمللی رفتم. دکتر بل هر چه را جالب بود، برايم توضيح میداد؛ مانند: الکتريسيته، تلفن، گرامافون. اين سفرها و بازديدها دامنهی معلومات مرا وسيع کرد و مرا به درک دنيای واقعی واداشت. دو سال در مدرسهی کر و لالها درس خواندم. علاوه بر خواندن لبی و تربيت صدا به خواندن حساب، جغرافيا، علوم طبيعی و زبان آلمانی و فرانسه پرداختم. معلّمان اين مدرسه میکوشيدند که همهی مزايايی را که مردم شنوا از آن برخوردارند، برای من فراهم کنند. در شانزده سالگی وارد مدرسهی دخترانه ای شدم تا خود را برای ورود به دانشگاه آماده کنم. با شور بسيار شروع به کار کردم. معلّم خصوصی من هر روز با من به مدرسه میآمد و با صبر و حوصلهی بی پايان آن چه معلمها میگفتند، در دستم هجّی میکرد. در ساعتهای مطالعه ناچار بود که لغتها را از کتاب لغت پيدا کند و در دستم هجّی کند. رنج معلّم در اين کار از قوهی تصوّر خارج است. پس از سه سال تحصيل در اين مدرسه، امتحانات نهايی فرا رسيد. اشکال کار فراوان بود امّا با سختی و کوشش بسيار همهی موانع را از سر راه برداشتم تا سرانجام آرزويم برای رفتن به دانشگاه تحقّق يافت. البتّه در دانشگاه هم با اشکالات سابق مواجه بودم. روزهايی میرسيد که سختی و زيادی کار روح مرا افسرده میکرد امّا به زودی اميد خود را باز میيافتم و دردم را فراموش میکردم؛ زيرا کسی که میخواهد به دانش حقيقی برسد، بايد از بلندیهای دشوار به تنهايی بالا برود. من در اين راه بارها به عقب میلغزيدم، میافتادم، کمی به جلو میرفتم، سپس اميدوار میشدم و بالا تر میرفتم، تا کم کم افقی نامحدود در برابرم نمايان میشد. يکی از فنونی که در حين تحصيل آموختم، فنّ بردباری بود. تحصيل بايد با فراغ بال و تأنی انجام گيرد. امتحانات بزرگترين ديوهای وحشتناک زندگی دانشگاهی من بودند امّا من پيوسته پشت اين ديوها را به خاک میرساندم. تا حال نگفتهام که تا چه حد به خواندن کتاب علاقهمند بودهام. کتاب در تحصيل و تربيت من بسيار موثّر بوده است. کتاب برای من مانند نور خورشيد بود و ادبيّات بهشت موعود. هرگز نقايص جسمی، مرا از هم نشينی دل پذير دوستانم - يعنی کتابهايم - باز نداشته است. آن چه خود آموختهام و آن چه ديگران به من آموختهاند، در مقابل جذبه ای که کتاب به من داده هيچ است، امّا سرگرمی من، تنها کتاب نيست. موزه ها و نمايشگاه های نقّاشی و مجّسمه سازی برای من منبع سرور است. از گردش در طبيعت و قايق رانی بسيار لذّت میبرم. به نظر من در هر يک از ما به نحوی استعداد ادراک زيبايیها نهفته است. هر يک از ما خاطراتی ناپيدا از زمين، سبزه و زمزمهی آب داريم که نابينايی و ناشنوايی نمیتواند اين حسّ را از ما بربايد. اين يک حسّ روانی است که در آن واحد هم میبيند، هم میشنود و هم احساس میکند.
:: موضوعات مرتبط:
زندگی نامه هلن کلر،
،
:: برچسبها:
زندگی نامه هلن کلر,
|